به گزارش خبرنگار مهر، مرجان بصیری متولد سال 1360 است و در واقع یک نویسنده دهه شصتی به شمار میرود که این کتابش در کنار دیگر رمانهای ایرانی که نشر ققنوس از نویسندگان زن دهه 60 چاپ کرده است، قرار میگیرد. این کتاب سال گذشته منتشر شده و به مرحله نهایی داوری بخش ادبیات بیست و دومین جایزه کتاب فصل راه پیدا کرد.
بصیری فارغالتحصیل رشته جامعهشناسی است و پیش از انتشار این کتاب، مجموعه داستان «شهر یک نفره» نیز توسط نشر ققنوس در کارنامه خود دارد. او محور داستان این کتاب را موضوعات انسانی و درونی عنوان میکند و گفته است از آنجا که نویسنده رمان زن است، نگاهش بر فضای داستان تاثیر میگذارد و شخصیت اصلی نیز یک دختر است که همین هم داستان را زنانه میکند.
محور این رمان موضوعات و دغدغههای درونی انسانی است که بر اساس زندگی یک دختر و دوستش شکل گرفته است. او مشکل روحی دارد و با شرح ماجراهایی که برایش رخ داده اطرافیانش را تحت تاثیر قرار میدهد.
این نویسنده همچنین درباره این اثرش به رسانهها گفته بود: خواننده در این اثر به تماشای مبارزه انسان و ذهن مینشیند. از یک سو تقلای یک فرد برای بیرون آمدن از گرداب روزگار از دست رفته و از سویی دیگر واکنش شخصیتهایی که هر یک با نگاه و تفکر احساس خاص خود، در این ماجرا درگیر شدهاند. میخواستم با این اثر بگویم تمامی انسانهای گذشته، حال و آینده بر روی کره زمین در تمام تجربهها با یکدیگر شریکاند.

در قسمتی از این رمان میخوانیم:
میخواستم بگیرمش. نمیشد. تا میرفتم جلو، با آرنج میکوبید به تنم و از نو یقه مادرش را میچسبید. صورت خانم ریاحپور سرخ شده بود و زبانش بند آمده بود. دست سها رفت روی موهای مادرش. رفت و آرام گرفت. یکبار از لرزش افتاد. با هر دو دست موهایش را از فرق سر تا شانهها لمس کرد. حاضر بودم قسم بخورم خانم ریاحپور داشت از ترس جان میداد. میدیدم چطور تمام تنش زیر لباسهاش میلرزد. مثل تکانهای ریز زلزلهای زیر پوسته زمین. سها موهای مادرش را نوازش کرد و بعد روی نوک پا بلند شد و سر او را بوسید.
دیده بودم اما انگار اصلا به چشمم نخورده بود. یادم نمیآمد. اگر میپرسیدند، میگفتم نمیدانم. روسری به سر میبست. همیشه، اما نه، گاهی نه. وقتی از حمام برمیگشت و موهاش خیس بود و فر داشت. و بعد که میبافت، محکم و باریک. دیگر این که موهاش مثل شبق سیاه بود. همینها یادم بود. تنها همینکه مادرم موهای بلندی داشت. مثل موهای خواهرم، مثل خاله، مثل همه زنهای شهر.
اما بعد غریبه شد. میان خاک و گل افتاد. میان رختهای پاره ما. میان ظرفهای گلی شکسته خودش. دستهاش از هم باز بود. انگشتها خم و خاکی. نصف تنش مانده زیر آجر و سنگ، سرش افتاده بود توی گودی. انگاری خواب باشد و ما آرام صدایش زده باشیم و او گردن بکشد و از بالای چشم سر و ته نگاهمان کند. موهایش را دیدم. سیاه و براق. پخش و پلا و پرپشت. موهاش خیس نبود. فر هم نداشت. صاف و لَخت بود و بلند. زندهتر از تنش بود. مثل غریبهای ایستاده بودم. میگفتم این زن چه موهای قشنگی دارد. میپرسیدم: این زن مادر من است؟
دیوار توی قاب خرابی و آوار تکهتکه کنده میشد و میریخت. همه چیز رنگ هم. خانه و لباس و ظرف و تن مادر. تنها موهای او بود که بیرون زده بود از قاب. که زنده بود و تمیز و خیلی سیاه. رفتم جلو. به موهاش دست کشیدم. روی موهاش یک مشت خاک پاشیدم و گفتم حالا دیگر موهایت هم مرد....
این کتاب سال گذشته با 215 صفحه، شمارگان هزار و 650 نسخه و قیمت 6 هزار و 500 تومان چاپ شد.


نظر شما