به گزارش خبرگزاری مهر، تسنیم نوشت: شاید این روزها شما نیز فیلم سینمایی مجنون را دیده باشید. فیلمی که از شخصیت شهید مهدی زین الدین اقتباس کرده و دوباره به این بهانه نام این فرمانده لشکر بر سرزبنها آمده است. شهید زین الدین ۴۱ سال پیش در چنین روزی یعنی ۲۷ آبان سال ۶۳ در حالی به شهادت رسید که فرماندهی لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب قم را برعهده داشت. برادرش مجید نیز همراه او بود با هم شهید شده بودند. مجید نیز معاون اطلاعات و عملیات شکر بود. در ادامه برشهایی از خاطرات «مهدی مهدوینژاد» را میخوانید که مدتی از نیروهای نزدیک به شهید مهدی زین الدین و از فرماندههان همین لشکر بود.

صادقی من را نمیشناخت. گمان میکنم از واحد پرسنلی سپاه سمنان، رزومهای از فعالیتم را به پرسنلی لشکر ۱۷ فرستاده بودند و پرسنلی لشکر هم از قبل با ایشان صحبت کرده بود. با شربتی خنک از آبلیمو از من پذیرایی کرد و گفت: بمونید تا آقا مهدی بیاد تکلیف شما روشن بشه. شوق زیادی برای ملاقات آقا مهدی داشتم. مدتی بود که این اسم قشنگ زبانزد بچهها شده بود. از مهدی زین الدین چیزهای زیادی شنیده بودم. شاید هم این اسم من را به آنجا کشانده بود. مشتاق حضور او و گرم شنیدن صحبتهای صادقی بودم که جوانی لاغر اندام با چهره نورانی و جذاب جلوی سنگر از جیپ پیاده شد و به طرف سنگر آمد. با بلند شدن صادقی از جایش متوجه شدم که او باید آقا مهدی باشد. صادقی و زین الدین هیچ کدامشان را قبلاً ندیده بودم فقط اسمشان را از شهید محب شاهدین و بچههای دیگر شنیده بودم.
در همان نگاه اول مریدش شدم. چهرۀ نورانی زیبا و جذابی داشت. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر بود نگاه نافذش او را فرمانده قابلی نشان میداد. بعد از سلام و احوالپرسی اولیه از من خواست تا بیرون با هم قدم بزنیم. بیرون سنگر در حالی که قدم میزدیم از وضعیت غرب، مناطقی که بودم، فعالیتهایم و نام فرماندهان سوال کرد. او به خوبی، غرب و فرماندهانش را میشناخت.

مسابقه با فرمانده!
آقای مهدی گفت اول از روی دکل منطقه رو دیدی بزنیم. به دکل که رسیدیم بسم الله گفت و میلههای دکل را چسبید و رفت بالا. هنوز پایم به میلههای دکل نرسیده بود که آقا مهدی گفت: «نه، نشد! چهار نفریم، هر نفر از یک طرف میریم، مسابقه است. با شماره سه شروع میکنیم.» ارتفاع دکل حدود چهل متر میشد. دوست داشتم پیش آنها کم نیاورم. هرچه زور داشتم، در دست و پایم ریختم. تلاش میکردم که سریعتر بالا بروم. دو سه پله مانده به آخر بودم که صدای آقا مهدی را شنیدم که از داخل برجک دکل تکبیر میگفت. همه ما به نفس نفس افتاده بودیم. آقای رستم خانی که عضلاتی قوی داشت و ورزشکار بود، رو کرد به آقا مهدی و گفت: «نمیدونستم با یکی دو سال کار توی اطلاعات و عملیات این همه ورزیده شده باشی؟!» آقا مهدی خندید و گفت: «شاید ملاحظه فرمانده بودنم رو کردید؟! لازمه چندبار هم مسابقه دو بدیم!»
برای سرکشی به خط و انجام دادن کارها یک جیپ میول تحویلم شده بود. یک روز که با آن به طرف خط میرفتم دو تا خمپاره نزدیکیام به زمین خورد. تخته گاز کردم تا زودتر برسم. یک دفعه در آینه ماشین دیدم که خودروی پشت سرم چراغ میدهد! سرعت را کم کردم نزدیک که رسید، متوجه شدم آقا مهدی است. سلام و احوال پرسی کرد و با همان لبخند همیشگیاش: گفت میدونی که جیپ توی جبهه اسلحه است نه ماشین سرعت! شرمنده شدم و یاد گرفتم که باید بیشتر از بیت المال مراقبت کنم.

فرمانده عزیز ما به خدا پیوست
نیروهای گردان کاملاً آمادۀ عملیات و طبق روال برخی در حال نوشتن وصیت نامه و آخرین نامههایشان بودند. صبح روز ۲۹ آبان از فرماندهان گردانها و مسئولان لشکر خواستند برای حضور در جلسه به ارومیه برویم. ما را مستقیم به فرودگاه این شهر بردند. منتظر ماندیم تا آمبولانسی از راه رسید. در بهت و حیرت بودیم که رئیس ستاد، اسماعیل صادقی، شروع کرد به حرف زدن. او چکمه به پا داشت یک کلاه پشمی بر سرش و یک بادگیر زرد هم تنش بود. انگار در دریایی از غم غرق شده بود با چشمانی اشکبار و بغض گفت: «فرمانده عزیز ما به خدا پیوست برید با او خداحافظی کنید! با شنیدن این حرف صدای شیون بچهها بلند شد. چشمان ما سیاهی رفت و آسمان و زمین برایمان تار شد! اسماعیل صادقی همه بچهها را بغل میکرد و به آنها آرامش میداد.
سختترین و تلخترین لحظه دوران دفاع مقدس برای من همین زمان بود. در یک لحظه لبخندها، شوخیها و فداکاریهایش همگی از ذهنم گذشت. هر کسی زین الدین را میشناخت و با او خاطره داشت از شنیدن این خبر قلبش آتش میگرفت؛ اما خداوند این گونه مقدر کرده بود! بعد از وداع ما با فرمانده پیکر مطهرش را با هواپیما به تهران بردند و ما هم با چشمانی خیس و دلی شکسته نزد نیروهای گردان برگشتیم!

خبر شهادت فرمانده لشکر چگونه به نیروها اعلام شد؟
فرماندهان و مسئولان لشکر بعد از دیدار پیکر مطهر شهید زین الدین و بدرقه او به مقر لشکر در کشتارگاه صنعتی برگشتند. بعد از ظهر همان، روز نیروهای لشکر در محوطه به خط شدند. حجت الاسلام شیخ رضا بسطامی از روحانیون رزمنده، پشت میز خطابه قرار گرفت و آیه ۱۴۴ سوره آل عمران را قرائت کرد. او با صدایی لرزان و با چشمی گریان گفت: «برادرها، جنگ برای ما یک امتحان الهی است. دوری از دنیا، دوری از خانواده و از دست دادن رفقا همگی امتحان الهی است. خدا هر کس را دوست دارد، زودتر میبرد! امروز دیگر فرمانده شجاع و دلاور ما که عمری را به جهاد گذراند در میان ما نیست و به همراه برادرش، مجید به ملاقات خدا شتافته است!
با اعلام این خبر بسیار سهمگین و ناگهانی، همه شوکه شدند و مثل ابر بهاری شروع کردند به گریه کردن از هر طرف صدای ناله و شیون، بلند شده بود. نیروهای لشکر احساس یتیمی میکردند و در فراق مربی و معلم اخلاق و فرمانده محبوب خود بیتاب بودند و به سر و سینه میکوبیدند. سخنران جلسه آقای رحیم صفوی جانشین فرمانده نیروی زمینی بود که با هلیکوپتر خودش را به مقر لشکر رسانده بود. او از شخصیت شهید زین الدین و شجاعتهایش گفت و در پایان غلامرضا جعفری را به عنوان فرمانده جدید لشکر معرفی کرد. ظاهراً با اسماعیل صادقی برای فرماندهی لشکر صحبت شده ولی ایشان نپذیرفته بود.
او هم آقای جعفری را پیشنهاد داده بود. آقای جعفری از فرماندهان بسیار شجاع، متشرع و متعبد بود. با شهادت آقا مهدی عملیات منتفی شد. شاید دلایل دیگری مثل مشکلات شناسایی هم در این موضوع تأثیر داشت. به همۀ نیروها مرخصی داده شد و همه مسئولان و بخش عمدهای از رزمندگان لشکر برای تشییع پیکر آقا مهدی زین الدین عازم قم شدند. شهر قم یکپارچه به احترام شهید به پا خاسته بود و خیابانها مملو از جمعیت بود آیت الله مشکینی آن روز یکی از سخنرانان بود. او در وصف شهید زین الدین سخنانی به این مضمون بیان کرد: «در تاریخ، چنین تشییعی کم داشتیم فقط علمای بزرگ ما چنین تشییعی داشتهاند.»


نظر شما