خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب، زهرا اسکندری: در روزهایی که خبر شهادت جوانی هنرمند و ورزشکار در شهر راسک، فضای رسانهای را تحتتأثیر قرار داده بود، پرسشهای بسیاری درباره زندگی، شخصیت و مسیر متفاوت او در ذهنها شکل گرفت. حسین سرسنگی تنها یک پاسدار نبود؛ عکاس و ورزشکاری پرتلاش و جوانی از نسل امروز بود که میان پویایی زندگی جوانانه و زیست مؤمنانهاش جمعی کمنظیر برقرار کرده بود. همین ترکیب از روحیه هنری، نشاط جوانی، سبک زندگی پاک و جدیت در مسئولیتهای حرفهای، او را به چهرهای تبدیل کرد که هر روایت کوتاه از زندگیاش، مخاطب را مشتاق دانستن بیشتر میکرد.
محمد حیدری، خبرنگار و نویسنده، از نخستین لحظاتی که خبر شهادت حسین سرسنگی را شنید، با جهان او احساس نزدیکی کرد. نزدیکی به دلیل تجربه مشترک در فضای رسانهای و درک دغدغههای جوانی. آشنایی با خانواده شهید و همرزمانش و شنیدن روایتهایی از زندگی روزمره و پشتصحنههای کمتر شنیدهشده، او را به مسیر نوشتن کتابی درباره این شهید جوان کشاند. کتابی که روایتش را از زبان پدر آغاز میکند و با تکیه بر خاطرات صمیمی اطرافیان، تصویری روشن از زیست یک جوان نسلزِدی ارائه میدهد. به مناسبت انتشار کتاب «عکاس خیابانی» با محمد حیدری،مولف اثر به گفتگو نشستیم.
ریشههای شکلگیری کتاب «عکاس خیابانی» چه بود و چه عواملی موجب شد روایت پدر شهید حسین سرسنگی به محور اصلی اثر تبدیل شود؟
بهعنوان کسی که کارم خبرنگاری است، صبحِ شانزدهم فروردین در دفتر خبرگزاری نشسته بودم و مشغول بررسی خبرها بودم. شب قبل، خبرهایی درباره درگیری در راسک و صدای تیراندازی رسیده بود، اما هنوز جزئیات دقیق حادثه به دست ما نرسیده بود. صبح که در دفتر بودم، کمکم خبرها رسید؛ اینکه تیپ الغدیر در راسک درگیر شده و تعدادی مجروح و تعدادی نیز به شهادت رسیدهاند. اسامی شهدا اعلام شد و وقتی تصاویرشان منتشر شد، روایتها درباره آنان در فضای مجازی بالا گرفت.
در میان این روایتها، زیست، سبک زندگی و رفتارهای شهید حسین سرسنگی واقعاً برای من جذاب بود. از یکسو اختلاف سنی زیادی با او نداشتم؛ تنها یک سال از او بزرگتر بودم. از سوی دیگر، جهانهای ما در حوزه کار رسانهای، عکاسی و دغدغههایی که داشتیم، بسیار به هم نزدیک بود و همین باعث میشد شخصیت او برایم جذابتر شود. افزون بر این، به واسطه دوستی با برخی از همرزمان و همراهان شهید، این جذابیت چندبرابر شده بود. وقتی با هم بیرون میرفتیم، خاطراتی از شهید نقل میکردند و من میدیدم چه ظرفیت و پتانسیل ارزشمندی برای تبدیل شدن این خاطرات به یک کتاب وجود دارد. البته آن زمان هنوز موضوع چاپ کتاب مطرح نبود؛ نه مشخص بود که قرار است درباره زندگی این شهید کتابی نوشته شود و نه اینکه من نویسنده آن خواهم بود.
در مراودهای که با خانواده شهید داشتم، متوجه شدم پدر شهید واقعاً پدری دلسوز و زحمتکش بوده است. مدتی گچکار بوده، مدتی در شهرداری کار کرده و بعدها هم مشاغل مختلفی داشته؛ اما آنچه برای من جالب بود، دغدغه جدی او برای تربیت حسینآقا بود. نکته دیگری که بهویژه در روایتهای پدر برجسته بود، کلیدواژهای بود که در بیشتر مصاحبهها تکرار میشد. هر کسی که با خانواده شهید سرسنگی در ارتباط بود، این را میگفت که یکی از دلایلی که حسین با وجود موقعیتها، استعدادها و فضاهایی که در آن قرار میگرفت، توانست خوب بماند و در مسیر درست حرکت کند، همان لقمه حلالی بود که پدر با زحمت و رنج فراهم میکرد. لقمهای که به قول قدیمیها از دل تنور و سختیها به دست میآمد.
این موضوع تقریباً در همه گفتوگوها تکرار میشد و همین شد دلیل آنکه مقدمه کتاب را نیز با همین کلیدواژه آغاز کردم؛ لقمه نان حلالی که پدر بر سر سفره آورد. تصمیم گرفتیم روایت کتاب از زبان پدر بیان شود و من تمام تلاشم را کردم تا دغدغههای پدرانه، مسئولیتپذیری، دلتنگیها و دلشورههایی را که او برای تربیت این فرزند داشت، و اشکهایی را که برای نگرانی از او میریخت، در کتاب بازتاب دهم.
بعد از آن آشنایی و مواجههای که با شهید و زندگیاش داشتم، جذابیت این شخصیت برای من چند برابر شد؛ بهویژه سبک زندگیاش. به همین دلیل، همیشه در گوشه ذهنم این آرزو را داشتم که اگر روزی قرار باشد کتابی درباره این شهید نوشته شود، توفیق آن را داشته باشم که برایش قلم بزنم. این موضوع بیشتر شبیه یک آرزو بود تا واقعیت. تا اینکه استاد محمدعلی جعفری با من تماس گرفتند و گفتند قرار است کتابی درباره این شهید از سوی انتشارات روایت فتح نوشته شود.
با توجه به اینکه از نظر سنی، و همچنین از نظر فعالیت در حوزه رسانه و عکاسی، به شهید نزدیک بودم و میتوان گفت دنیای ما تا حدی شبیه هم بود، او صلاح دانست که نوشتن کتاب را من آغاز کنم. من هم که آن آرزو مدتی بود در گوشه ذهنم جا خوش کرده بود، با اشتیاق پذیرفتم و کار نگارش کتاب را شروع کردم.
فرآیند جمعآوری اطلاعات و هماهنگی با خانواده شهید سرسنگی چگونه انجام شد؟
شهید سرسنگی زمانی به مادرشان گفته بودند «کاری میکنم که همه ایران من را بشناسند.» با توجه به همین جمله، خانواده او تمایل زیادی داشتند که حتماً اثر مکتوبی از خاطرات و زندگینامه شهید منتشر شود تا به تعبیر خودشان بتوانند این شهید، سبک زندگی و کارهایش را به مردم کشور معرفی کنند. به همین خاطر، همکاری بسیار خوبی با ما داشتند و با مهربانی با من برخورد میکردند.
هر بار که برای جمعآوری خاطرات نزد خانواده شهید میرفتم، اصلاً فضا به این شکل نبود که من یک نویسنده باشم که آمدهام مصاحبه بگیرم و آنها باید رسمی خاطراتشان را بیان کنند؛ نه، خیلی ساده و صمیمی دور هم مینشستیم. پدر شهید معمولاً روی مبل نمینشست؛ همه دور هم روی زمین مینشستیم. من موبایلم را روشن میکردم و آنها شروع میکردند به گفتن خاطرات؛ خاطرات تلخ، شیرین، خندهدار و گاهی آنقدر تأثربرانگیز که همهمان بغض میکردیم و اشک میریختیم.
خانواده شهید فقط به گفتن خاطرات بسنده نمیکردند؛ خودشان پیگیر بودند که حتماً با دوستان و همرزمان شهید هم مصاحبه کنم. برخی از دوستان شهید که ابتدا حاضر به مصاحبه نمیشدند، با پیگیری پدر شهید راضی میشدند. پدر شهید با آنها تماس میگرفت، صحبت میکرد که جلسهای هماهنگ شود تا خاطراتشان از حسین سرسنگی را تعریف کنند. هم استقبال صمیمانه خانواده و هم تلاششان برای درگیر کردن دوستان و همرزمان شهید، روند کار را بسیار آسانتر کرد. مثلاً یکی از آخرین مصاحبههایی که گرفتم با آرایشگری بود که شهید سرسنگی برای اصلاح به او مراجعه میکرد. پدر شهید خودش پیگیر شده بود ببیند پسرشان کجا میرفته، با آن فرد صحبت کرده و شمارهاش را برای من فرستاده بود. میگفت: «حسینآقا قبل از مأموریت، زمانی را با این آقا هماهنگ کرده بود، وقت گرفته بود، اما رفت مأموریت راسک و به شهادت رسید و آن وقت همانطور مانده بود.» من با آن فرد تماس گرفتم و پای صحبت و مصاحبه نشستیم.
کتاب بیشتر بر کدام بخش از زندگی شهید تمرکز دارد؟ دوران کودکی، فعالیتهای اجتماعی، حضور در مأموریتها یا ویژگیهای شخصی؟
کتاب به چند بخش تقسیم شده است. یکی از این بخشها، بخش ورزشی شهید سرسنگی است. او بهصورت حرفهای ورزش تکواندو را دنبال میکرد. البته در ورزشهای دیگری مثل کاراته هم شرکت میکرد، اما رشته اصلی و حرفهایاش تکواندو بود و در آن قهرمانیها و رتبههای زیادی به دست آورده بود. حتی برای انتخابی تیم ملی نیز دعوت شده بود. این بخش ورزشی، سهم قابل توجهی در کتاب دارد؛ چون بخش مهمی از زندگی شهید را تشکیل میداد.
بخش دیگر مربوط به عکاسی و کارهای هنری شهید است. یکی از علایق مهم شهید سرسنگی، عکاسی و فیلمبرداری بود. حتی در جایی به خانوادهشان گفته بودند: «اگر زودتر با دوربین و عکاسی آشنا شده بودم، شاید اصلاً دانشگاه نمیرفتم و به هنرستان میرفتم که عکاسی را ادامه بدهم.» بخشی از کتاب نیز به همین علاقه و فعالیتهای هنری او اختصاص دارد و نام کتاب هم از یکی از همین بخشها اقتباس شده است.
بخش دیگر درباره پاسداری او است؛ شیوه ورودش به سپاه پاسداران، ماجراهایی که در دورههای آموزشی داشتند و تلاشهایی که برای اعزام به مأموریت راسک انجام دادند. در تمام این بخشها، از ابتدا یک دغدغه مهم برای نوشتن کتاب داشتم، اینکه سبک زندگی او، آن سبک زندگی پاک و سالمی که در همه عرصهها داشت برجسته شود. با اینکه جوان بود، اهل بیرون رفتن، کافه رفتن، شادی، بگو و بخند و بودن در جمع دوستان اما در تمام این رفتارها یک پاکی و زیست سالم جریان داشت. تلاش من این بود که بدون اینکه کتاب به سمت شعارزدگی برود، این سبک زندگی پاک و تأثیرگذار را برجسته کنم و نشان بدهم که چگونه همین نوع زندگی، نهایتاً به مسیر شهادت او منتهی شد.
در تدوین کتاب «عکاس خیابانی» از چه منابع و اسنادی بهره گرفته شده است و سهم گفتوگوها، تصاویر، یادداشتهای شهید و روایتهای اطرافیان در شکلگیری متن چگونه بوده است؟
منابع و اسناد کتاب، تماماً مصاحبههایی است که من از خانواده و دوستان شهید گرفتهام. دوستان او شامل همباشگاهیهای ورزشی، دوستانی که در حوزه عکاسی با او همراه بودند، اعضای گروههای عکاسی که شهید در آنها فعالیت داشت و همچنین همرزمانی است که او در سپاه با آنها همکاری میکرد. دسترسی به برخی از این افراد آسان نبود. برای مثال، دوستان پاسدار او گاهی در مأموریت بودند. تعدادی نیز بهدلیل مسائل امنیتی امکان مصاحبه با آنها وجود نداشت و برخی از صحبتهایی هم که مطرح کرده بودند، باز هم به دلیل حساسیتها و ملاحظات امنیتی قابل بیان در کتاب نبود.

انتخاب عنوان «عکاس خیابانی» بر چه مبنایی صورت گرفت؟
ماجرای نام «عکاس خیابانی» ماجرای بسیار جالبی است. از همان ابتدای شروع نگارش کتاب، این عنوان در گوشه ذهنم بود. اما وقتی نوشتن کتاب و مصاحبهها تمام شد، دیدم هیچ اطلاعات یا گزاره مشخصی در مصاحبهها وجود ندارد که به عبارتی مثل «عکاس خیابانی» مربوط باشد. حتی با دوستان شهید تماس گرفتم و پرسیدم آیا میتوان چنین عنوانی را به حسین نسبت داد؟ گفتند: «نه، دنبال عکاسی میرفت، اما هیچوقت نگفته بود عکاس خیابانی است.» بنابراین واقعاً نمیشد اسم کتاب را عکاس خیابانی گذاشت. با اساتید و انتشارات روایت فتح نیز موضوع را مطرح کردم؛ گفتند باید در متن کتاب اشاره و پشتوانهای برای چنین عنوانی وجود داشته باشد. نامهای دیگری هم مطرح شد. با خانواده شهید مشورت کردیم، اما هیچ اسمی نبود که همه روی آن توافق داشته باشند. مدتی درگیر این موضوع بودیم.
تا اینکه یک روز در مراسمی در گلزار شهدای خلدبرین یزد شرکت کردم. یکی از دوستان تماس گرفت و گفت چنین مراسمی هست، میروی؟ من هم چون کاری نداشتم قبول کردم. فکر میکنم ایام هفته هنر انقلاب بود و هنرمندان برای غبارروبی مزار شهدا و تجدید پیمان به آنجا آمده بودند. در مراسم، یکی از افراد شروع کرد به صحبت و از هر سه شهید، یعنی شهید حسننژاد، شهید انتظاریان و شهید سرسنگی خاطراتی را تعریف کرد. وقتی به شهید سرسنگی رسید، گفت: «من مسئول گزینش و کسی بودم که با او مصاحبه انجام دادم.» و بعد ادامه داد: «خیلی برایم جالب بود؛ وقتی از شهید پرسیدم شغلت چیست، گفت: من عکاس خیابانی هستم.»
خودتان تصور کنید چه ذوقزدگی در من ایجاد شد وقتی این جمله را شنیدم! همانجا سریع موبایلم را برداشتم و ضبط صدا را روشن کردم. این فرد به دلیل مسئولیتی که داشت، پیش از آن امکان مصاحبه خصوصی با او نبود و این خاطره هیچجا ثبت نشده بود. او پشت میکروفون ادامه داد و توضیح داد: «از شهید پرسیدم عکاس خیابانی یعنی چه؟ گفت: یک دوربین برمیدارم و میروم توی کوچه و خیابان دنبال سوژه عکاسی.» همین جملهای که الان پشت جلد کتاب نیز آمده است. بعد از مراسم، مستقیم رفتم سر مزار شهید سرسنگی. از او تشکر کردم و گفتم: «آقا، دمت گرم! کمک کردی. ما در نامگذاری کتاب گیر کرده بودیم.» واقعاً معتقدم اگر خود شهید نمیخواست، این موضوع حل نمیشد و من هم در آن لحظه آنجا حضور پیدا نمیکردم.
همانجا با استاد محمدعلی جعفری تماس گرفتم و گفتم: «استاد! چنین اطلاعاتی داده شده و چنین حرفی زده شده و من هم صوت آن را ضبط کردهام. حالا این روایت یک سند معتبر برای کتاب است و هم میتواند عنوان کتاب باشد.» به این ترتیب قرار شد خاطره آن فرد در کتاب بیاید و نام کتاب نیز عکاس خیابانی شود.
فرآیند نگارش این کتاب از منظر احساسی و پژوهشی با چه چالشهایی همراه بود؟
چالش پژوهشی که با آن مواجه بودیم، بیشتر مربوط به مسائل امنیتی بود. شهید سرسنگی در راسک سیستان و بلوچستان و در درگیری با گروهک جیشالعدل به شهادت رسیده بود. به همین دلیل، چه خود منطقه، چه افرادی که در آن مأموریت حضور داشتند و چه فضای کلی ماجرا، همگی امنیتی بود. بحث اختلافات شیعه و سنی، حضور گروهکها و وضعیت حساس آن منطقه باعث میشد ورود پژوهشی به این بخشها برای ما سخت باشد. برای نمونه، اکنون در کتاب و در مصاحبهها هیچ صحنه یا اطلاعات دقیقی از نحوه شهادت شهید سرسنگی نداریم. او اوایل صبح در کمین تروریستها گرفتار شد و همانجا به شهادت رسید؛ اما اینکه دقیقاً چه شد، چگونه در کمین افتاد و روند ماجرا چگونه بوده، هیچ اطلاعات مکتوب و قابل استنادی در دست نیست. هنوز نتوانستهایم با هیچکدام از افراد حاضر در آن لحظه مصاحبهای انجام دهیم تا بگویند چه اتفاقی افتاده است. این یکی از چالشهای مهم پژوهشی ما بود.
اما چالش احساسی کتاب برای من از جای دیگری آغاز میشد. من سال ۹۸ که وارد دانشگاه شدم، همیشه برایم دغدغه بود که زیست شهدا را در فضای جوانی و دانشجویی ببینم. کتابهایی که درباره شهدا نوشته شده بود، اغلب مربوط به شهدای دفاع مقدس بود؛ فضایی کاملاً متفاوت با فضای امروز. حتی کتابهای شهدای مدافع حرم هم کمتر به زیست دانشجویی و زیست جوانانه آنان پرداخته بودند؛ فضایی که امروز به آن زندگی نسلزِدی میگوییم. اما زندگی شهید سرسنگی برای من جذاب بود، چون دقیقاً یک جوان نسلزِدی بود؛ حضور فعال در فضای مجازی، صفحه اینستاگرام، عکاسی، ورزش، سبک پوشش و همه چیزهایی که برای نسل امروز آشناست. از ابتدای نوشتن کتاب تا انتهای آن، یک چالش دائمی داشتم: اینکه بتوانم این فضا را به جوان امروز و جوان نسلزِد نشان بدهم.
اینکه بگویم تو میتوانی صفحه اینستاگرامی داشته باشی، ورزش کنی، تیپ بزنی، عکاس باشی، زندگی روزمره شاد و فعال داشته باشی، اما در عین حال یک زیست مؤمنانه، سالم و درست هم داشته باشی. این مورد نه تنها منافاتی با هم ندارند، بلکه میتوانند در کنار هم باشند؛ همانطور که شهید سرسنگی در عکاسی حرفهای، در کار رسانهای، در ورزش و در تمام فعالیتهایش بهشدت چارچوبمند، قانونمدار و پاک زندگی میکرد و تمام دوستانش نیز بر این مسئله تأکید داشتند.
آیا ویژگی یا حادثهای در زندگی این شهید وجود داشت که از نظر شما بهتنهایی بتواند مخاطب را با جهان او آشنا کند؟
یکی از ویژگیهایی که در زندگی شهید برای من بسیار جذاب بود، رفیقباز بودن او بود؛ ویژگی که ابتدا در مراوده با دوستانش به آن پی بردم. شهید سرسنگی در رفاقت کم نمیگذاشت و بهشدت هوای دوستانش را داشت. آنقدر این موضوع را از اطرافیانش شنیده بودم که وقتی میخواستم نوشتن کتاب را شروع کنم، به مزارش رفتم و خیلی صمیمی به او گفتم: «حسینآقا، من هم مثل یکی از رفیقهایت؛ هوای ما را داشته باش تا بتوانیم این کتاب را بنویسیم. کمکمان کن.» یعنی از همان ابتدا با یک حس رفاقتی وارد این مسیر شدم.
یکی از صحنههایی که این رفاقت را بهزیبایی نشان میدهد، روزی است که شهید قرار بوده در یک مسابقه مهم تکواندو شرکت کند. اما ناگهان میبیند حریفش یکی از رفقایش است. به همین دلیل، از مسابقه کنار میکشد؛ روی تشک نمیآید و اجازه میدهد رفیقش برنده اعلام شود. این رفیقبازی و این رفاقت بیریا، ساده و صمیمی، حقیقتاً در زندگی شهید جلوهای زیبا داشت. صحنه کنار کشیدن از مبارزه، یادآور روایتهایی است که معمولاً در قصههای پهلوانان، مثل پوریای ولی، میخوانیم. اینکه یک جوان ۱۷ـ۱۸ ساله در آن سن چنین تصمیمی بگیرد و اینگونه مردانگی و رفاقت نشان دهد، واقعاً برایم جالب و جذاب بود.


نظر شما